بس که چین دارد خم ابروی او
زلف دلگیر است در پهلوی او
باد را ره نیست پیش او، مگر
گل به ما گاهی رساند بوی او
۳
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او
می توان گفتش غزال شیرگیر
خون شیران می خورد آهوی او
از خیال طره ی او چشم من
نافه ی مشک است و مژگان موی او
با کدامین رو، نمی دانم سلیم
میشود آیینه، رویاروی او