گنجور

 
سلیم تهرانی

دهد به ذره چو خورشید آب و تاب، سخن

مباد آن که کسی را کند خراب، سخن

طلسم غم که شکستی؟ اگر ز حلقهٔ گوش

نمی‌گذاشت سر پای در رکاب سخن

مرا دماغ حدیث بهشت و دوزخ نیست

گه از شراب کنم، گاهی از کباب سخن

سر بریده نگوید سخن، چه عقل است این

ز راز چرخ مپرسید از آفتاب سخن

اگر زبان خموشان این چمن دانی

بود تبسم هر غنچه یک کتاب سخن

حدیث لعل تو کوته نمی شود، چه عجب

اگر دراز شود در سر شراب سخن

ز وصف آن گره زلف بر زبان سلیم

چو حرف لال درآید به پیچ و تاب سخن