گنجور

 
سلیم تهرانی

از زمین آزرده ام، وز آسمان رنجیده ام

دوستان! رنجیده ام زین دشمنان، رنجیده ام

همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند

چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیده ام

شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ

کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیده ام

هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را

نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیده ام

باده ی صافی نمی سازد دل ناصاف را

می نمی خواهم، که از پیرمغان رنجیده ام

اتفاق دست و دل باید، به هرکاری که هست

گل نمی گیرم به کف، کز باغبان رنجیده ام

سایه ی خار بیابانم به از صد گلشن است

بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجیده ام

گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خار و خس

طایر رم کرده ام، از آشیان رنجیده ام

رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است

مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیده ام

برق من کی خویش را غافل به خرمن می زند

با خبر باشید، گفتم دوستان، رنجیده ام!

تیغی از هر پر حمایل کرده ام همچون همای

بعد ازین خون می خورم کز استخوان رنجیده ام

انتقام چرخ را کلکم ازیشان می کشد

وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیده ام

یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد

در رمه افتاده گرگ از شبان رنجیده ام

این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار

تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیده ام