از زمین آزردهام، وز آسمان رنجیدهام
دوستان! رنجیدهام؛ زین دشمنان، رنجیدهام
همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند
چشم نگشایم ز هم، بس کز جهان رنجیدهام
شد درای محملم ناقوس بر عزم فرنگ
کز عراق آزرده وز هندوستان رنجیدهام
هرچه بادا باد، تنها می روم این راه را
نکهت پیراهنم، از کاروان رنجیدهام
بادهٔ صافی نمی سازد دل ناصاف را
می نمیخواهم، که از پیرمغان رنجیدهام
اتفاق دست و دل باید به هرکاری که هست
گل نمیگیرم به کف کز باغبان رنجیدهام
سایهٔ خار بیابانم بِـه از صد گلشن است
بلبلم اما ز باغ و بوستان رنجیدهام
گاه بر گل میزنم خود را گهی بر خار و خس
طایر رم کردهام، از آشیان رنجیدهام
رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است
مژده باد ای دشمنان کز دوستان رنجیدهام
برق من کی خویش را غافل به خرمن میزند
با خبر باشید؛ گفتم دوستان، رنجیدهام!
تیغی از هر پر حمایل کردهام همچون همای
بعد از این خون میخورم کز استخوان رنجیدهام
انتقام چرخ را کلکم از ایشان میکشد
وای بر اهل جهان کز آسمان رنجیدهام
یک کس از آسیب من مشکل که جان بیرون برد
در رمه افتاده گرگ، از شبان رنجیدهام
این قصیده شد غزل، آخر ز روی اختصار
تا به کی گویم سلیم از این و آن رنجیدهام