گنجور

 
سلیم تهرانی

اثر در عالم از دارا و اسکندر نمی‌بینم

سری همچون کلاه لاله در افسر نمی‌بینم

درین مجلس چراغی از که خواهد خواست پروانه

که غیر از شمع، یک سرزندهٔ دیگر نمی‌بینم

مرا ذوقی ز دانش نیست، لوح ساده در کار است

که بر آیینه دارم چشم، من جوهر نمی‌بینم

ز کویش می‌توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد

درین پرواز، همراهی ز بال و پر نمی‌بینم

میان یوسف و معشوق ما نسبت نمی‌گنجد

من اندر راستگویی روی پیغمبر نمی‌بینم

عجب جمعیتی از بوی زلف او به دست آمد

پریشانی دگر زین گنج بادآور نمی‌بینم

جهان را تیره کرد آه و نشان گریه ظاهر نیست

غبار فتنه پیدا شد، ولی لشکر نمی‌بینم

درین دریا چنان بیم نهنگ آشفته‌ام دارد

که چون ماهی به زیر پای خود گوهر نمی‌بینم

نهان در پرده هر برگ گلی مشاطه‌ای دارد

همین آیینه‌ای پیداست، روشنگر نمی‌بینم

نشد ترک کلاهم باعث آسایشی ای دل

صلاح کار خود را جز به ترک سر نمی‌بینم

خوش آن محتاج کز روی کریمان چشم بردارد

درین دریا حبابی به ز نیلوفر نمی‌بینم

جنون از انقلاب روزگار آسوده‌ام دارد

شهید کربلای عشقم و محشر نمی‌بینم

مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمی‌دارم

نمی‌بینم ترا عمری‌ست ای کافر، نمی‌بینم!

گرسنه نیستم ای اهل همت، تشنه‌ام تشنه

من آن کز آب رز دیدم در آب زر نمی‌بینم

سکون و جنبش اشیا، سلیم از خویش کی باشد

همین کشتی به دریا دیده‌ام، لنگر نمی‌بینم