گنجور

 
ترکی شیرازی

ز عشق و، عشق‌بازی پیشه‌ای خوش‌تر نمی‌بینم

به عالم هرچه می‌بینم از این بهتر نمی‌بینم

ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد می‌کند منعم

میان صدهزاران خر، از این خرتر نمی‌بینم

مریض عشقم و هرروز افزون می‌شود دردم

دوایش غیر عناب لب دلبر نمی‌بینم

گرفتارم به مالیخولیای عشق مه‌رویان

علاج این مرض را جز می احمر نمی‌بینم

شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو

جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمی‌بینم

نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن

به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمی‌بینم

در میخانه باز است ای حریفان قدح‌پیما!

دری از بهر آسایش به جز این در نمی‌بینم

به غیر از باده‌خوارانی که دایم تردماغ استند

به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمی‌بینم

دل از بی‌همدمی در سینه‌ام یاران، به تنگ آمد

به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمی‌بینم

به شب‌های زمستان از برای رفع تنهایی

رفیقی باوفاتر از می خلر نمی‌بینم

کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل

من بیچاره زر جز در کف زرگر نمی‌بینم

به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را

ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمی‌بینم

به هند افتاده‌ام بی‌مونس و بی‌یار و بی‌ناصر

ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمی‌بینم