گنجور

 
سلیم تهرانی

سوی خم می این دل مخمور فرستیم

پروانه ی خود را به سوی طور فرستیم

از صحبت هم، ذوق بود تنگدلان را

برخیز سلیمان که پی مور فرستیم

ساقی ز سفال سر خم باده به ما ده

تا ساغر چینی سوی فغفور فرستیم

سروی چو تو در گلشن فردوس ندیده ست

در جلوه درآ تا ز پی حور فرستیم

مشتاق ترا تحفه همین عرض نیاز است

جان خود چه بود تا ز ره دور فرستیم

دل را به سوی کوی تو، چون طفل دبستان

از بس ز تو رنجیده، به صد زور فرستیم

از نیش حریفان جهان تا شود آزاد

دل را به نهانخانه ی زنبور فرستیم

ما را بجز از روح نظیری نشناسد

فیروزه ی خود را به نشابور فرستیم

خواندیم سلیم این غزل تازه به حاسد

تا مرهم الماس به ناسور فرستیم