سوی خم می این دل مخمور فرستیم
پروانه ی خود را به سوی طور فرستیم
از صحبت هم، ذوق بود تنگدلان را
برخیز سلیمان که پی مور فرستیم
ساقی ز سفال سر خم باده به ما ده
تا ساغر چینی سوی فغفور فرستیم
سروی چو تو در گلشن فردوس ندیده ست
در جلوه درآ تا ز پی حور فرستیم
مشتاق ترا تحفه همین عرض نیاز است
جان خود چه بود تا ز ره دور فرستیم
دل را به سوی کوی تو، چون طفل دبستان
از بس ز تو رنجیده، به صد زور فرستیم
از نیش حریفان جهان تا شود آزاد
دل را به نهانخانه ی زنبور فرستیم
ما را بجز از روح نظیری نشناسد
فیروزه ی خود را به نشابور فرستیم
خواندیم سلیم این غزل تازه به حاسد
تا مرهم الماس به ناسور فرستیم