گنجور

 
سلیم تهرانی

جهان چه می به قدح ریخت بی خبر ما را

که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را

محبت عجبی در میانه ی من و اوست

زمانه گر بگذارد به یکدگر ما را

چنان کرشمه به ما می کند، که پنداری

خریده است گل این چمن به زر ما را!

چگونه دل ز غم روزگار برداریم؟

همین رسیده به میراث از پدر ما را

ز بلبلان گلستان سلیم صد فریاد

که از بهار نکردند باخبر ما را