گنجور

 
سعیدا

گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را

به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را

چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز

ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را

چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟

چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را

چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر

فکند تا نظر، افکند از نظر ما را

کمال بی هنری انتهای بی عیبی است

که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را

علاج غفلت ما را که می تواند کرد

که مونس رگ خواب است نیشتر ما را

چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم

که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را

حرارت دل بی تاب و آتش شوقش

فکنده است چو خورشید در به در ما را

ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب

که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را

چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر

گذشت یار و نیاورد در نظر ما را