گنجور

 
سلیم تهرانی

آتش به باغ زد ز خزان روزگار حیف

داغ چمن نه ایم، ز بلبل هزار حیف

تأثیر نیست در دل ما فیض عشق را

بر گلخن است سایه ی ابر بهار حیف

از ورطه ای که مقصد ما جز خطر نبود

نشکسته رفت کشتی ما برکنار حیف

از خار پا چو شعله به رقصند رهروان

در راه او پیاده خورد بر سوار حیف

از موج اضطراب دلم آرمیده نیست

آیینه ام چو آب ندارد قرار حیف

عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان

مجنون این خرابه خورد بر غبار حیف

بیکار نیستیم، ولی در جهان سلیم

کاری نمی کنیم که آید به کار حیف