گنجور

 
سلیم تهرانی

درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش

دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش

نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من

که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش

ز اشک و آه خراب است حال من که مرا

برون خانه بود آب و اندرون آتش

نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد

چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش

ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق

به روی خار دوم پابرهنه چون آتش