از روی دل ز عاجزی خود خجل مباش
پامال خصم خویش چو خون بحل مباش
همچون غبار، گاه برانگیز خویش را
افتاده زیر پا چو زمین متصل مباش
دامان روزگار فراخ است، می بنوش
شاید گشایشی رسدت، تنگدل مباش
هرگز مباش در پی لغزیدن کسی
تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش
رحمی به مور خسته کن ای پادشاه حسن
جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش
از شکوه ای که کردی ازان بی وفا سلیم
او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.