گنجور

 
سلیم تهرانی

کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا

سر بود در راه او چون قطرهٔ شبنم مرا

من که همچون سبزه‌ام هر شبنم آب زندگی ست

از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا

معجز عیسی ز زخم سینهٔ من عاجز است

کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا

تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم

کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا

در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد

کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا

ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست

مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا

سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم

می‌تواند کرد ابر دست او خرم مرا