گنجور

 
سلیم تهرانی

از بس که مرا بخت زبون شور برآمد

گر دانه فشاندم به زمین، مور برآمد!

خمیازه کشان رفت دل از بزم وصالش

شد مست به میخانه و مخمور برآمد

چون دید گرانباری سامان تجلی

فریاد ز درد کمر از طور برآمد

با خرمن ما هیچ مپرسید چها کرد

آن برق که از خوشه ی انگور برآمد

هر خار درین باغ بود غنچه ی گل را

نیشی که ز دنباله ی زنبور برآمد

شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را

این نغمه سلیم از سر منصور برآمد