گنجور

 
سلیم تهرانی

اضطراب دلم از شوق تو دیدن دارد

مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد

از ره دیر و حرم پای مکش همچو غبار

قدمی چند به هر کوچه دویدن دارد

ندهد تیغ سزای سر افسرطلبان

چون سر شمع، به مقراض بریدن دارد

پرده چون افکند از چهره ی گل، رویش را

دوستان خوب ببینید که دیدن دارد

ندهد دل که کسی بگذرد از کوچه ی ما

سیل اینجا هوس خانه خریدن دارد

نیست مکتوب، که این غنچه ی خون آلودی ست

راست این است که این نامه دریدن دارد

هر متاعی که بود، قابل سنجیدن نیست

بجز از باده ی گلگون که کشیدن دارد!

چون برد دست تهی از سر کوی تو سلیم؟

غنچه ای از چمن وصل تو چیدن دارد