گنجور

 
سلیم تهرانی

از قفای زلف مشکین تو عنبر می‌دود

در رکاب حلقهٔ گوش تو گوهر می‌دود

چون زلیخا در رهت ای یوسف گل پیرهن

گه به دیوار آفتاب و گاه بر در می‌دود

رهروان را نیست آرامی، که همچون گردباد

پا به دامن هرکه پیچیده‌ست بهتر می‌دود

قطره‌قطره اشکم از لب‌تشنگی در راه شوق

در سراغ آب، چون خیل سکندر می‌دود

می‌فروشد نکهت پیراهن او را صبا

برگ گل در باغ هرسو از پی زر می‌دود

اشک می‌جوشد ز چشمم در قفای او سلیم

پادشاهی رفته، وز دنبال، لشکر می‌دود