اضطراب دلم از شوق تو دیدن دارد
مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد
از ره دیر و حرم پای مکش همچو غبار
قدمی چند به هر کوچه دویدن دارد
ندهد تیغ سزای سر افسرطلبان
چون سر شمع، به مقراض بریدن دارد
پرده چون افکند از چهره ی گل، رویش را
دوستان خوب ببینید که دیدن دارد
ندهد دل که کسی بگذرد از کوچه ی ما
سیل اینجا هوس خانه خریدن دارد
نیست مکتوب، که این غنچه ی خون آلودی ست
راست این است که این نامه دریدن دارد
هر متاعی که بود، قابل سنجیدن نیست
بجز از باده ی گلگون که کشیدن دارد!
چون برد دست تهی از سر کوی تو سلیم؟
غنچه ای از چمن وصل تو چیدن دارد