گنجور

 
سلیم تهرانی

قلم من که سخن با ورق دل دارد

همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد

بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم

لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!

گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب

خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟

چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل

آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد

باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال

شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد

این که هردم به سر خرمن ما می تازد

کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد

نرود از سر راه تو چو گل، پنداری

ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد

چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم

داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد