گنجور

 
سلیم تهرانی

بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود

شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود

می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی

چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود

چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل

بی نسیمی همچو دود از آشیان بیرون رود

گر گل از بلبل حجابی می کند باور مکن

باش چندان کز گلستان باغبان بیرون رود

نه همین تنها ره کنعان زلیخا بسته است

می برد غیرت به هر سو کاروان بیرون رود

بس که دارم یار دور افتاده ای در هر دیار

می روم از خود، به هر سو کاروان بیرون رود

ذوق مستی آن کسی دارد که چون بلبل سلیم

در بهار آید به باغ و در خزان بیرون رود