گنجور

 
سلیم تهرانی

ز دست رفت دل و در پی شراب افتاد

فغان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد

به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا

گذار قافله ی تشنه بر سراب افتاد

گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند

چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد

رخ تو از عرق شرم می برد هوشم

لطیف تر بود آن گل که در گلاب افتاد

سلیم، هند جگرخوار خورد خون مرا

چه روز بود که راهم به این خراب افتاد