گنجور

 
سلیم تهرانی

مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد

از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد

روشن نشود دلبری شمع، کسی را

تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد

با مستی یک هفته، بگویید چمن را

کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد

دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس

از موم بجز صورت پروانه نسازد

عشقم به خرابات کشید از در کعبه

رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد

سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد

مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد