گنجور

 
سلیم تهرانی

دوستان می‌روم از خود که صبا می‌آید

بگذارید ببینم ز کجا می‌آید

بر دلم دست نگارین که نهاده‌ست، که باز

به مشامم ز نفس بوی حنا می‌آید

جلوه‌ام بر سر خار است و چو دست گلچین

در رهش بوی گلم از کف پا می‌آید

سیل در بادیهٔ عشق چنان هموار است

که گمان می‌بری از کوه صدا می‌آید

بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم

نگهم از سر مژگان به قفا می‌آید

ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته

بوی دود از سر منقار هما می‌آید

عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد

تا بود باده، چه از آب بقا می‌آید؟