گنجور

 
مولانا

یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید

ز سراپرده اسرار خدا می‌آید

بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد

خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید

در نمازند درختان و به تسبیح طیور

در رکوع است بنفشه که دوتا می‌آید

هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد

که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید

از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد

اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید

رنگ او یافت از‌آن‌روی چنین خوش‌رنگ است

بوی او یافت که‌ز‌او بوی وفا می‌آید

مست او گشت از‌آن‌رو همگان مست وی‌اند

خوش‌لقا گشت کز آن ماه‌لقا می‌آید

نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم

که شکر رشک برد ز آنچ مرا می‌آید

زان دلیر‌ست که با شیر ژیان رو کرده‌ست

زان کریم است که از گنج عطا می‌آید

آنک سرمست نباشد برمد از مردم

تا نگویند کز او بوی صبا می‌آید

بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری

که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید