گنجور

 
سلیم تهرانی

ز گریه گشت مرا دیده ی خراب سفید

به رنگ گل که شود در میان آب سفید

برابری به مه من نمی کند هرگز

چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!

صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق

که چون نمک شده خاکستر کباب سفید

ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت

به پیش او نتواند شدن نقاب سفید

ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا

ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید

کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم

کتان خویش به صابون ماهتاب سفید