ز گریه گشت مرا دیده ی خراب سفید
به رنگ گل که شود در میان آب سفید
برابری به مه من نمی کند هرگز
چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!
صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق
که چون نمک شده خاکستر کباب سفید
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت
به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا
ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید
کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم
کتان خویش به صابون ماهتاب سفید