گنجور

 
سلیم تهرانی

ای به خورشید سیاهی زده از روی سفید

ماه نو را ز رهت گرد بر ابروی سفید

سنبلی تاب به شاخ گل نسرین زده است:

خم گیسوی تو پیچیده به بازوی سفید

نشود هیچ در آیینهٔ روشن پنهان

دلِ چون سنگ تو پیداست ز پهلوی سفید

غیر من کز کمر نازک او بی‌تابم

نشنیدم که برد دل ز کسی موی سفید!

چه غم از تیرگی بخت، وفا گر داری

خوش بود خال سیه بر طرف روی سفید

عقل و هوش از من بیدل رخ او برد سلیم

از کدامین چمن است این گل خوشبوی سفید؟