سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید

به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید

چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار

به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید

به رهروان جهان ترک آشنایی کرد

ز بس که خضر به راه من انتظار کشید

صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت

که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید

ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور

مجال کو که توانم سری به دار کشید

سلیم از خط او شورش من افزون شد

جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید