گنجور

 
سلیم تهرانی

به کوی عشق، دل دادخواه می‌خواهند

چو آفتاب، سر بی‌کلاه می‌خواهند

به چشمه خضر سراغم دهد، نمی‌داند

که تشنگان ذقن، آب چاه می‌خواهند

ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست

ولی چه سود، اسیران نگاه می‌خواهند

به حال خضر ازین رهروانم آید رحم

که آب می‌دهد و نان راه می‌خواهند

دلی چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند

که رونما ز تو مرغ سیاه می‌خواهند

سلیم داغ نهان فاش کن به دعوی عشق

که منکران محبت گواه می‌خواهند