گنجور

 
سلیم تهرانی

قفس ترا چو خوش افتاد به ز باغ بود

گل است شعله کسی را اگر دماغ بود

درین چمن به گلم ذوق آشنایی نیست

به لاله گرمی من از برای داغ بود

دلم گداخت چو از باده روی او افروخت

بهار صبح، خزان گل چراغ بود

عجب به صحبت گل گر سرش فرود آید

هوای وصل تو آن را که در دماغ بود

کجا شکفته شود دل سلیم بی رخ او

چه شد که گل به کف و باده در ایاغ بود