گنجور

 
سلیم تهرانی

می‌گریزد خوابم از جایی که مخمل می‌برند

دردسر می‌گیردم تا نام صندل می‌برند

از خراش ناخن غم سینه‌ام دارد صفا

آینه چون زنگ می‌گیرد به صیقل می‌برند

آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است

از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می‌برند

هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست

رشک یک‌بینان او بر چشم احول می‌برند!

عیب‌پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان

بیشتر دستار اینجا از سر کل می‌برند

طرفه صحرایی‌ست این کز حسن بی‌پروا سلیم

ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می‌برند