گنجور

 
سلیم تهرانی

کامم ز جهان گوهر نایاب برآمد

نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد

بر کشتی صد پاره ی من بس که دلش سوخت

چون ابر سیه، دود ز گرداب برآمد

از میکده بگذر که به گرداب خم می

هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد

از بس که مرا رشک به بی تابی او بود

کام دلم از کشتن سیماب برآمد!

چون دود که خیزد از سر شمع، شبم را

این تیرگی از گوهر شب تاب برآمد

در شعله خرامان رود آن گونه که گویی

پروانه به سیر شب مهتاب برآمد

موقوف صفیری ست سلیم آگهی ما

از ناله ی بلبل دلم از خواب برآمد