گنجور

 
سلیم تهرانی

خورشید از نمود رخت بی نمود شد

آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد

از بس که منع دیدن یاران کند مرا

چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد

در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد

دوری که قسمت من آواره بود، شد

تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود

دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد

بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد

انگشت موج در کف دریا کبود شد

کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم

اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد