خورشید از نمود رخت بی نمود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد