گنجور

 
سلیم تهرانی

چون در دلش ز لعل تو اندیشه بگذرد

می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد

فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو

پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد

در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت

چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد

از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت

گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد

بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب

گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد

از آه، خفته در دل من اژدها سلیم

سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد