گنجور

 
سلیم تهرانی

بی‌لب او باده بر طبع ایاغم می‌خورد

نکهت گل بی‌رخ او بر دماغم می‌خورد

در طریق عشقبازی هرکجا پروانه‌ای‌ست

سرمهٔ خاموشی از دود چراغم می‌خورد

مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام

لاله خون از دست گلچینان باغم می‌خورد

جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس

در زمان زندگی دیدم که زاغم می‌خورد

دشمنی دارد مداوا با جراحت‌های من

گر به دست پنبه افتد، خون داغم می‌خورد

تا قیامت روی هشیاری نمی‌بیند سلیم

هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می‌خورد