گنجور

 
سلیم تهرانی

خراب نشئهٔ آن لب، می و مینا نمی‌داند

به راه شوق او خورشید سر از پا نمی‌داند

گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می‌گردد

مگر دیوانه راه خانهٔ لیلا نمی‌داند؟!

حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می‌آید

که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی‌داند

محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را

که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی‌داند

سلیم از چرخ اگر بی‌مهریی بینی، مشو غمگین

که قدر مردم دانا به جز دانا نمی‌داند