گنجور

 
سلیم تهرانی

چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را

زنجیر کرده است ز مژگان نگاه را

کرد از حجاب حسن تو یوسف ز بس عرق

از سرگذشت آب چو فواره چاه را

در هند سوخت شوق کمرهای نازکم

پیران خورند حسرت موی سیاه را

کارم چو گردباد بود خاک بیختن

گم کرده ام به بادیه ی شوق، راه را

در راه شوقم از مه کنعان خبر کجاست

مجنون او نه چاه شناسد نه ماه را

چون ترک سر کنند کسانی که بسته اند

زیر گلوی خویش چون شاهین کلاه را؟

اندیشه روز حشر ز مستی مکن سلیم

عذری بس است پیش کریمان گناه را