دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ