گنجور

 
سلیم تهرانی

لطف این دلشکنان [در حق] ما معلوم است

هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است

می برد حسرت کوی تو ز دنیا خورشید

دارد از بهر همین رو به قفا، معلوم است

مرد بی برگ و نوا را ز جهان رنگی نیست

حال دست تهی از رنگ حنا معلوم است

شاهد پاکی طینت، سخن ما کافی ست

جوهر ذاتی چینی ز صدا معلوم است

می دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او

رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است

زین گلستان به سرت هست تمنای گلی

می توان یافت، ز خار کف پا معلوم است

راستی شاهد ناسازی طالع باشد

سرگرانی ضعیفان به عصا معلوم است

ناله ی سوخته حال دل ما پرسی

حال این قافله از بانگ درا معلوم است

موج می، خط نجات است قدح نوشان را

نیست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است

رقم جبهه خط بندگی ماست سلیم

گر ندانند بتان این، به خدا معلوم است