گنجور

 
سلیم تهرانی

همچو مرغان قفس ما را ز گل بویی بس است

بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است

آن گروهی را که رو بر قبله باشد، دیگرند

قبله ی ما بت پرستان طاق ابرویی بس است

حسرت چشم سیاهی کشت در وادی مرا

از برای شمع خاکم چشم آهویی بس است!

ظرف چینی ناله از دست گدایان می کند

از سر فغفور با او هست اگر مویی بس است

عاشق دیگر ترا ای بی وفا در کار نیست

چون سلیم خسته دل داری دعاگویی بس است