گنجور

 
سلیم تهرانی

از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است

از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است

ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی

پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است

چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست

این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است

ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد

کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است

خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم

هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode