گنجور

 
سلیم تهرانی

شراب غمزه ی مست تو خون بی گنه است

ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است

چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق

ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است

گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت

بهار آمد و عالم تمام سیرگه است

شمار لشکر غم را همین قدر دانم

که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است

دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند

ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است

تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم

ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است

سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی

بجز خدای که داند که در کدام چه است