شراب غمزه ی مست تو خون بی گنه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است