گنجور

 
سلیم تهرانی

خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست

هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست

گل همیشه بهار پیاله می گوید

خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست

ادای حق محبت تمام نتوان کرد

هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست

حدیث درد دل من نمی شود آخر

سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست

هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز

ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست

خزان کشید ز گل انتقام بلبل را

هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست

چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید

هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست

به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت

مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست

غبار من به غریبی سلیم رفت به باد

هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست