گنجور

 
سلیم تهرانی

خصمی به میان من و غیر از سخن توست

بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست

چشمی به ره نکهت خود داشته دایم

پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست

افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را

دانم سخن است آن همه، اما سخن توست

ایمن مشو از خضر که از سادگی او را

رهبر تو گمان می بری و راهزن توست

این گرد و غباری که برد باد به هر سوی

ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست

فریاد سلیم از جگرم دود برآورد

رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست