گنجور

 
سلیم تهرانی

چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت

که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت

فلک موافق هر طبع دید صاف مرا

ازان چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت

به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ

چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت

گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر

که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت

چنان سلیم به ننگ است نامم آلوده

که همچو قطره ی خون، آب از نگینم ریخت