گنجور

 
سلیم تهرانی

می توان رفتن ز کویش، لیک حسرت در قفاست

خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست

زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف

این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست

از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست

با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست

در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است

ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست

راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست

شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست

جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک

گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست

کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند

بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست

کم مباد از دیدهٔ من خاک راه او سلیم

آنچه هرگز درنمی‌آید به چشمم، توتیاست