گنجور

 
سلیم تهرانی

شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را

که احتیاج شکر نیست شیر مادر را

درین محیط، قناعت به آب تلخی کن

همان به جام صدف ریز آب گوهر را

به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو

برهنگی بود اسباب ره شناور را

مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد

ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را

سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست

ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را

سلیم آینه در دیده آب می آرد

کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را

درین محیط ز من باخت نوح لنگر را

به ناخدا نبود نسبتی شناور را

چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست

که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را

چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن

بری چو دختر رز چند نام مادر را؟

کسی که سیر خزان کرده است، می داند

که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را

به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض

به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را

سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت

بود به خواری اسلام رحم، کافر را