گنجور

 
سلیم تهرانی

به راه عشق خطر نیست بینوایان را

گل است هر سر خاری برهنه پایان را

به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد

بود کلاه سلیمان به سر گدایان را

چه شد که خاک در دوست مومیایی شد

ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را

خدا به باطن روشندلان سری دارد

گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را

صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد

اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را

چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من

غم تو ساخته بیگانه آشنایان را

مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی

جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را